پارساپارسا، تا این لحظه: 18 سال و 8 ماه سن داره

شاه پارسا

روز مادر

برای خونه نو غزاله رفتیم خونه اش ! توی راه میپرسی : مگه غزاله رفته خونه خودش ؟ میگم :آره عزیزم ، دیگه خونه خودشه ! ازدواج کرده ! میگی :پس یه جا نگه دار براش گلی ، شیرینی ای ، چیزی بخریم ، اینطوری دست خالی که نمیشه ! میگم :پسر خوبم خاله ها خریدن ماهم پولشو میدیم ، فقط باید ببینم اونا رسیدن که ما هم بریم ! وقتی رسیدیم هنوز درست ننشسته بودیم که مامان غزاله برامون بستنی تعارف کرد ! من برداشتم و تو که کنارم نشستی ، فوری دستتو به علامت "نه !" جلو میبری و میگی که نمیخوری و برای علتش میگی : سرما خورده ام و گلوم درد میکنه ! مامان غزال میگه : به به چه بچه خوبی ؟ منم واقعا تعجب میکنم که به جای اینکه کلی با من در این مورد بحث کنی ، سریع خو...
28 ارديبهشت 1392

سفــــر

روزهای اول سال ٩٢ را در سفر بودیم . میدونم که هیچی بیشتر از اینکه در کنار خاله منیره و آقاجان باشی خوشحالت نمیکنه . ببین چه خوشحالی ؟ دست خاله جونت درد نکنه !‌ اول سفر برف میومد   بعدش به یک جنگل عالی رسیدیم    و دست آخر هم دریا !‌عشق تو !‌قایق سواری و شنا !       تازه قسمت جالب ماجرا اینه که پسر شجاع من امسال برای اولین مرتبه تنهایی سفر کرد . دایی جون برات بلیط هواپیما گرفت و زحمت کشید و تا فرودگاه بردت ! اونوقت تنها توی هواپیما تا تهران خوابیدی و وقتی بیدار شدی ؛ صبحونه و اسباب بازی ات را برداشتی و با کمک خدمه به فرودگاه رفتی و عمو جون اومده دنبالت و رفتی پی...
20 فروردين 1392

سرزمــــــین عجـائب

چند هفته قبل خاله منیره برای تو و صبا یک کارت از پارک بازی " سرزمین عجائب " گرفته بود . وقتی کارت را دیدم از خاله پرسیدم : این کارت چه خصوصیتی داره ؟گفت : ٢٠ درصد تخفیف داره !‌ با افسوس گفتم : وای طفلی یکی از همکلاسیهای پارسا !‌ پارسال یکی از این کارتها به همه جایزه داد ولی ما اصلا توجه نکردیم ! نرفتیم و اصلا نمیدونم کارت چی شد ؟ برای اینکه اینیکی از بین نره !‌ دیشب همراه خاله جون و صبا رفتیم پارک و حسابی خوش گذروندیم !‌ حالا صبح داشتم کیفم را مرتب میکردم دیدم   کارتی که خاله داده هنوز توی کیفمه وای ی پس مادیشب از کدوم کارت استفاده کردیم  ؟ هورا !‌یک کارت دیگه !‌ یعنی کارت پارسال هنوز توی کی...
2 آذر 1391

دسـتهای گـــرم

هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی خواهد رسید که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد. دیروز که میخواستیم باهم بریم مطب دکتر ، تاکسی گرفتم . چون دفعه قبل برای پارک در آن محل ، ماشینم را بردند پارکینگ و جریمه شدم ! خوب حالا که رانندگی نمیکنم و دستم به عصایم نیست ، پس میتوانم دستت را بگیرم ! میبینی خسته ام و میگویی : بخواب مامان ! و خودتم چشمهایت را بزور میبندی که مثل من استراحت کنی ! مسابقه پیشگویی میگذاریم ، میپرسی پیشگویی یعنی چی ؟ میگم مثلا یعنی بگویی فردا چه اتفاقی میافتد . فوری میگویی : من همین امروز نمیدانم چه اتفاقی میافته ، آنوقت بگویم فردا چی مشه ؟ آفــــرین پسر باهوشم !‌ ولی منظورم این بود که نتیجه ک...
24 آبان 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شاه پارسا می باشد