پارساپارسا، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

شاه پارسا

پسرم آقاست

..........................    شاه پارسا

این اسم را عزیزجان برات انتخاب کردن                                       
                                              تا همیشه احساس قدرت و بزرگواری را باهم داشته باشی

                                      

دوست داری نوه داشته باشی ؟

.... خدا بخیــر کنه گفتم : نـــه ! - اِ مامان همه مادرا دوست دارن نوه داشته باشن -  وا ...تو همین الان چطوری از دل همه مامانا خبر دار شدی - خوب هر دوتا مادربزرگام دلشون نوه میخواست و منم خیلی دوست دارن - درسته ، ولی من تو رو دوست دارم و دلم میخواد تو شاد و خوشحال باشی ؛ حالا اگه خودت بزرگ شدی و درس خوندی و اینطور دلت خواست که بچه دار بشی ! منم اونو خیلی دوست خواهم داشت ولی فعلا دوست دارم خوب درس بخونی و ورزش کنی و دوستان خوبی برای خودت انتخاب کنی ، بچه هایی که دنبال درس و ورزش و هنر باشن . به نظر شما چی باید میگفتم ؟ ...
18 آذر 1392

مــــادربزرگ

تعطیلات از ده خرداد تا اول مهر حدود ٩٢٥ روز است که قرار شد ٢٥ روز از اونو خونه مامان بزرگ بگذرونی مادربزرگت با اینکه سفر براش خیلی آسون نبود ولی برای بردن تو اومد اینجا و بعد از یکهفته تو رو با خودش برد خونشون !‌ سفر با قطار رو در کنار مادر بزرگ خیلی دوست داری و از اینکه شور و هیجان داره لذت میبری هنوز از راه نرسیده عموت برای بردنت به باغ میاد و تو توی پوست خودت نمیگنجی ! اصلا انگار نه انگار خسته هستی و تازه از راه رسیدی ، با اشتیاق زیاد میری باغ تا شنا کنی و لباس شنا رو هم فراموش نمیکنی ولی از اینکه مادر بزرگ امسال توی خونه کامپیوتر نداره خیلی ناراحتی و زود تر از معمول حوصله ات سر میره و نمیدونی چکار کنی ؟ از این ن...
19 آبان 1392

کلاس ژیمناستیک

کلاس ورزش هم امسال ماجرایی داشت سال قبل کاراته رفتی ولی امسال ساعتش خیلی دیر بود از ٨:٣٠ تا ١٠ شب . خیلی دوست داشتی برگردی همون ژیمناستیک که سالهای قبل میرفتی ولی من هنوزم کاراته را ترجیح میدادم . برای همین اول کلی گشتیم تا جایی پیدا کنیم که هم نزدیک و هم خوب باشه و ساعتشم مناسب باشه ولی پیدا نکردیم . بنابراین به نفع تو من کنار رفتم و دوباره برگشتی به ژیمناستیک . البته همون جلسه اول به خاطر آمادگی بدنیت به یک درجه بالاتر ارتقاء یافتی   ...
1 آبان 1392

کلاس ســـوم

واقعا شروع مدرسه اونم همراه با شروع درسهای من ! یکم گیج کننده است و اصلا نمیدونم این ماه چطور گذشت ! معلم توقع داره همه چی عالی باشه ، وسایل تکمیل و تکالیف بی کم و کاست ! یه روز کتابتو توی کمدش جا گذاشته بود وقتی ازش خواستی به بچه ها بگه ! قبول نکرده و گفته : به من ربطی نداره ! ما هم توی خونه هر چی گشتیم پیدا نکردیم و ناراحت بودیم ! اونوقت فردا از کمد خودش در اومده ! ولی خوب نمیشه چیزی بهشون گفت !یعنی فایده ای هم نداره ! یه روزم من تکالیف جمعه ات را از کیفت در آوردم ؛ فکر کردم بررسی کرده ... ولی نگو هنوز امضاء نکرده بود و فردا تنبیه شده بودی که خیلی ناراحت شدم یه روز با دوستات رفتین اردو که اتفاقا هوا ابری بود   وهمکارم گ...
1 آبان 1392

سفــر تابستون 92

همراه پسر دایی محسن ؛ اومدیم دنبالت ، ٢٥ روز هست که مهمون مادر و پدر بزرگت هستی و خوش میگذرونی توی مسیر برگشت از جاده های شمال رد میشیم . اینجا با تله کابین رفتیم بالای کوههای پر درخت . اینجا از ١١٨ پله برای دیدن رودخانه و نهار خوردن پایین رفتیم . وقتی پاهامون رو توی آب رودخونه دیزین گذاشتیم !   این شکلی شدیم  اینم حلزونات که حسابی گردن کشیدن ! اینم صدفهای تو و مهدی که کنار ساحل چیدید ! ...
15 مهر 1392

بهــــــار در بهــــار

پسر عزیزم که تازه به جا آوردن نماز را یادگرفته !میپرسه : مامان ! با دست چپ ... روی ... دست ...راست ؟ میگم : مامان جان فقط بگو اول دست راست را میشوییم ! همین ! مثلا من میخواهم بدانم بچه با "پایش " یا با "سرش " میخواهد دست راست را بشوید ؟شایدم باید با "ملاقه" اینکارو انجام بده  واللا حالا من خودم بهتر میدانم که در رساله عملیه هر کدام از موارد ذکر شده دلیلی دارد ولی نیازی نیست همه را برای بچه های این سن بازگو کنیم ! آخه من تعجبم از این نظام آموزشی که چه اصراری داره بچه ها رو بپیچونه ؟ یا واقعا نمیدونه که هر چی توی رساله ها نوشته شده نباید برای بچه های کلاس دوم بازنویسی کنه ؛ یا خوشش میاد ذهن بچه ها رو درگیر این مسایل کنه و از مس...
15 مهر 1392

تولدت مبارک

به یاد مامان عزیزم که هر موقع سالگرد تولدمون میشد ، یادی از اون روزها میکرد . منم برای سالگرد تولدت قصه روزی رو تعریف کردم که بدنیا اومدی !‌ ساعات اولیه بامداد ١٦ شهریور بود . هوا عالی ! نه سرد و خیلی گرم !‌ تا ساعت ٨ صبح منتظر دکتر شدیم و خاله منیره و آقا جان همراه بابات منتظر بودن ! وقتی از اتاق عمل بیرون اومدم ، خاله منیره گفت : یک پسر کوچولو وسفید مثل ماست چکیده داری که میشه انگشت کشید و خوشمزه خوردش !‌  شب هم خاله محبوبه برای کمک به من توی بیمارستان موند و چقدر نگران شد و پاشو به زمین کوبید و فریاد زد و کمک خواست ؛ وقتی فقط یک ثانیه کمی شیر توی گلوت گیر کرد و نتونستی خوب نفس بکشی ! دیشب به یاد اونروز همه خاله های...
15 مهر 1392

بـــوی مـــاه مهـــر

چقدر از اینکه این ماه عزیز شروع میشه خوشحالیم ! شب زودتر وسایل مدرسه را آماده میکنیم ! البته هنوز دفتر و کتاب نداری و فقط لباس و کیف و یک مداد و دفتر برای خالی نبودن عریضه !‌ زودتر میخوابی و منهم کنارت دراز میکشم و از ذوق و شوقت منهم ذوق زده میشم !‌ بیشتر وقت تابستون به بازی کامپیوتر و تماشای تلویزیون گذشت !‌ متاسفانه !‌البته سفر شمال و مهمونی خونه مادر بزرگ هم خوب بود .یک مقدار جدول ضرب هم یاد گرفتی تا در ریاضی جلو تر باشی ! کلاس زبان خونه غزاله هم از لحظات خوب اینروزها بود !‌کمی شنا و کمی کاراته ! دوچرخه سواری عصرها در پارک هم بد نبود !‌ ولی بهتر از اینم میشد اگه برنامه ریزی دقیقتری میداشتیم ! سا...
8 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شاه پارسا می باشد