پارساپارسا، تا این لحظه: 18 سال و 8 ماه سن داره

شاه پارسا

تولدت مبارک

به یاد مامان عزیزم که هر موقع سالگرد تولدمون میشد ، یادی از اون روزها میکرد . منم برای سالگرد تولدت قصه روزی رو تعریف کردم که بدنیا اومدی !‌ ساعات اولیه بامداد ١٦ شهریور بود . هوا عالی ! نه سرد و خیلی گرم !‌ تا ساعت ٨ صبح منتظر دکتر شدیم و خاله منیره و آقا جان همراه بابات منتظر بودن ! وقتی از اتاق عمل بیرون اومدم ، خاله منیره گفت : یک پسر کوچولو وسفید مثل ماست چکیده داری که میشه انگشت کشید و خوشمزه خوردش !‌  شب هم خاله محبوبه برای کمک به من توی بیمارستان موند و چقدر نگران شد و پاشو به زمین کوبید و فریاد زد و کمک خواست ؛ وقتی فقط یک ثانیه کمی شیر توی گلوت گیر کرد و نتونستی خوب نفس بکشی ! دیشب به یاد اونروز همه خاله های...
15 مهر 1392

نـــــــخند !

بابات برای درمان ؛ رفته شیراز و من و تو تنهاییم عصر پنجشنبه تصمیم گرفتم برای صبحانه هفته آینده ات کوکو درست کنم . چون صبحها من ساعت ٦:٤٥ از خانه بیرون میروم و تو تازه بیدار میشوی و تا ساعت ٧:٢٠ که سرویست میاید فرصت داری که تنهایی آماده شوی و صبحونه بخوری . خلاصه بعد از نهار شروع کردم به آماده کردن مایع کوکو شکم پر که از بفرمایید شام یاد گرفتم . و بین کار خسته شدم و خوابیدم و بهت سفارش کردم موقعی که وقت رفتن به سالن کاراته شد بیدارم کنی ! نمیدانم چه ساعتی بود که گفتی: برویم ! منهم گیج و خسته بیدار شدم ؛ فقط فرصت کردم کاپشن بپوشم و کلاهش را بدون روسری ، سرم کردم و سریع و با ویلچر رفتم پایین و سوار ماشین شدم و بردمت سالن !نرسیده به ...
4 دی 1391

روز کودک مبارک عزیزم

دیشب همونطور که خواستی بابا برات بادبادک خریده بود   خواب بودی بهم اعتراض کرده بودی که همه برای بچه هاشون کادو خریدن ؛ چرا تو نخریدی ؟ منم گفتم به بابات تلفن بزن بگو برات بخره . ولی ... چسب مدادی را که شب قبل برات خریدم از مدرسه برنگردوندی اگه عزیزجانت بود میگفت :فدای سرت مادر ؛ پسرم مواظب وسایلت باش . نباید زیاد بجه را اذیت کنی؛ نزار بفهمه که تو فهمیدی ؛ روحیه اش را خراب نکن ؛ غصه اش نده ! ولی من خیلی عصبانی شدم آخه همین دیشب خریدم ! نمیخواستی بدونم ! چسب قدیمی تو آوردی ! منم رفتم سر وسایلت و دیدم چسب نیست ! چیزی نگفتم ولی خیلی ناراحت شدم !آخه چرا؟ حالا ناراحتم که ناراحتت کردم . ولی واقعا خودمم دیروز خسته و کلافه بودم . سعی می...
23 آبان 1391

بچسب به درسای من

از راه که میرسم خیلی خسته و گرسنه ام !‌ بعد هم میشینم پای وبلاگ عزیزجان رفتی کتابهاتو آوردی و مثل بزرگترها بهم میگی : اینقدر نچسب به این کامپیوتر ؛ یکم هم بچسب به درسای من ! میخندم و زود بغلت میکنم و میگم بیا چسبیدم بهت ! مگه درسهای منه ؟ خودت بچسب !   ...
23 آبان 1391

کـــــــــــــــاراته

امسال از ژیمناستیک خسته شدم !‌ نمیدونم چرا ؟ خودتم کمی ناراحت بودی از اینکه مراسم "پا باز " داشت و تنبیهتون این بود که مربی پاهاتونو ١٨٠ درجه باز میکرد گرچه این برای تقویت عضلات بود ولی ... برای کلاس کاراته که نزدیک خونه باشه با دوتا تلفن و جستجو از ١١٨  پیدا کردم و کلی از اینکه جای جدید و لباسهای جدید میپوشی خوشحالی .خدا کنه همینطور علاقمند بمونی !‌ نمیخوام مبارز خیلی قهاری بشی ! ولی همینکه تحرکی به نام ورزش توی سالن و آموزشهای مربی داری خوشحالم !‌ هرچند بردن و آوردنت برام سخته ولی ... برای سلامتی وآینده ات ! سعیم را میکنم !‌ خدا کنه پرفایده باشه! ...
23 آبان 1391

تولدت مبارک

دوست دارم هر سال یک مدل متفاوت برات تولد بگیرم . امسال از چند هفته قبل با مادران دوستها و همکلاسیهایت هماهنگ کردم و براشون پیام فرستادم . چون مدرسه ها تعطیله و تابستون همه میرن مسافرت ؛ ازشون خواستم برای تولدت زودتر برنامه ریزی کنن ! آخه در طول زمان مدرسه هر وقت میرفتی تولد دوستات به من اعتراض میکردی که :مامان چرا منو تابستون بدنیا آوردی؟ هیچکس نمیاد تولدم .منم عذر میخواستم که سفارشم را درست به خدا ندادم خدا رو شکر دوستات هم اومدن و تولدت خوش گذشت . جالب اینه چون من خیلی زودتر خبر داده بودم حتی یکی از دوستات پنجشنبه یک هفته قبل از تولدت اومد دم در خونه ولی با عرض شرمندگی برگشت !‌ این قورباغه هم که توی تمام عکسهات هست خریدم که ب...
15 مهر 1391

دومیها چه ماهن .......

روز اول مدرسه ٠١/٠٧/٩١ اتفاقا شنبه هم هست . خروجی اول صبح گرفتم اونم با منت !چون رییسم پیام دادکه روز اول برج و شنبه است نمیشه مرخصی بگیری !‌ بابات هم آماده بود و بدون هیچ اعتراضی باهم رفتیم مدرسه . فقط بابا هست که آدرس را میدونه ، چون برای ثبت نام و بقیه کارها قبلا رفته ! خیابون کوثر ٦ !‌ ازمدرسه پارسالت خیلی بهمون نزدیکتره !‌ من و تو هم از این شروع تازه خوشحالیم . البته هر دو از اینکه کمی محدود میشیم دلخوریم . آخه عصر ها دیگه نمیشه بیرون بریم و بگردیم ، شبها زودتر باید بخوابیم و مهمونیها کمتر میشه !‌ توی حیاط نسبتا بزرگ مدرسه خانم علیزاده ، ناظم پارسالتون را دیدم ! خانم خوبیه ! خوشحالم و باهاش احوالپرسی میکنم و از...
9 مهر 1391

آرامش دومیها

خدارا شکر امسال شروع خوبی داشتیم . آخه من و تو باهم میریم مدرسه !‌ از روز اول گفتی معلمت را بیشتر از معلم کلاس اولت دوست داری . حالا هم میگی راننده سرویستون( که امسال برخلاف پارسال یک خانم هست ) مهربونه و باهاتون کلی بگو بخند داره !‌ این برات خیلی خوبه و برات خوشحالم . ولی خودمونیم تقریبا ٤ ماه هست که ورزش نکردی و مثل توپ تپلی شدی . ...
4 مهر 1391

ده هزار تومان ... پیتزا

پسر مهربونم دیروز عصر فرستادمت تا برای هردوتاییمون بستنی و نوشابه بخری . اینکارو خیلی دوست داری ! با اسکوترت رفته بودی و دیدم همراه بابا که قبل از تو بیرون رفته بود و فکر نمیکردیم به این زودی بیاد ؛ برگشتی . توی راه پیچ چرخ جلوی اسکوتر شکسته و خوردی زمین ؛ ولی مردونه بلند شدی و برگه ای که نوشته بودم چیا بخری از روی زمین برداشتی و رفتی داخل مغازه ! پول چی ؟  .... نمیدونی چی شده ؟؟ بابا به من میگه :چرا گذاشتی بره ؟اینجا کلی خونه نیمه کاره است و کارگرها زیادند!  بچه هواسش پرت شده ؛حتما پول را از زمین برنداشته ! حالا شانسش که من رفتم داخل مغازه میخواستم شیر بخرم و پول همه چی را حساب کردم . من ازت میپرسم : پسرم خوردی زمین طوریت نش...
3 مهر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شاه پارسا می باشد