پارساپارسا، تا این لحظه: 18 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

شاه پارسا

تولدت مبارک

به یاد مامان عزیزم که هر موقع سالگرد تولدمون میشد ، یادی از اون روزها میکرد . منم برای سالگرد تولدت قصه روزی رو تعریف کردم که بدنیا اومدی !‌ ساعات اولیه بامداد ١٦ شهریور بود . هوا عالی ! نه سرد و خیلی گرم !‌ تا ساعت ٨ صبح منتظر دکتر شدیم و خاله منیره و آقا جان همراه بابات منتظر بودن ! وقتی از اتاق عمل بیرون اومدم ، خاله منیره گفت : یک پسر کوچولو وسفید مثل ماست چکیده داری که میشه انگشت کشید و خوشمزه خوردش !‌  شب هم خاله محبوبه برای کمک به من توی بیمارستان موند و چقدر نگران شد و پاشو به زمین کوبید و فریاد زد و کمک خواست ؛ وقتی فقط یک ثانیه کمی شیر توی گلوت گیر کرد و نتونستی خوب نفس بکشی ! دیشب به یاد اونروز همه خاله های...
15 مهر 1392

بـــوی مـــاه مهـــر

چقدر از اینکه این ماه عزیز شروع میشه خوشحالیم ! شب زودتر وسایل مدرسه را آماده میکنیم ! البته هنوز دفتر و کتاب نداری و فقط لباس و کیف و یک مداد و دفتر برای خالی نبودن عریضه !‌ زودتر میخوابی و منهم کنارت دراز میکشم و از ذوق و شوقت منهم ذوق زده میشم !‌ بیشتر وقت تابستون به بازی کامپیوتر و تماشای تلویزیون گذشت !‌ متاسفانه !‌البته سفر شمال و مهمونی خونه مادر بزرگ هم خوب بود .یک مقدار جدول ضرب هم یاد گرفتی تا در ریاضی جلو تر باشی ! کلاس زبان خونه غزاله هم از لحظات خوب اینروزها بود !‌کمی شنا و کمی کاراته ! دوچرخه سواری عصرها در پارک هم بد نبود !‌ ولی بهتر از اینم میشد اگه برنامه ریزی دقیقتری میداشتیم ! سا...
8 مهر 1392

کلاس میزاری ؟

دوستم با پسرش از یک کشور خارجی اومده تا مدتی میهمان خانواده اش باشه ! با هم میریم پارک تا شما پسرها هم با هم آشنا بشید و بازی کنید .   میگی : مامان خوبه ما هم بریم خونه اونا کشورشون رو ببینیم ؟ بله !! بد نیست !‌ولی یکم خرجش زیاده !   ...
17 شهريور 1392

تابستان 92و غزاله جون

از وقتی تعصیل شدی پای کامپیوتر و تلویزیونی فقط روزدرمیان میری کلاس کاراته ،آنهم ساعت ٨تا ١٠ شب چند روز هم خاله مریم عزیز تو رو برد خونه خودشون و با صبا جون بازی میکردید برای اینکه وقتت را صبحها تنها نباشی با غزاله جان صحبت کردم اولین سالی هست که رفته خونه خودش و داره برای فوق لیسانس درس میخونه ولی قبول کرد صبحها چند ساعتی بری پیش او و زبان انگلیسی بخونی . روز اول که اومدی و گفتی خیلی بهت خوش گذشته خوشحال شدم که از تنهایی در اومدی و میتونی کاری بهتر از بازی کامپیوتری انجام بدی ! آرزو میکردم غزاله هم از اینکار خوشحال باشه ! غزاله را میشناسم و میدونم از سروکله زدن با بچه ها زیاد خوشش نمیاد و مثل من کم حوصله است ولی وقتی بعد از چند جلسه دید...
14 مرداد 1392

جشن پایان سال تحصیلی

خوب خوب خوب ... بالاخره کلاس دوم هم به خیر و سلامت تموم شد . اینم جشن آخر سال و کادوی خوب اون و حالا تابستون رو با یک برنامه خیلی عالی که خودت تهیه کردی آغاز میکنیم . یادگیری جدولضرب ، کمی ورزش و زبان انگلیسی و توپ بازی و حالا که به اندازه کافی بزرگ شدی که مواظب خودت باشی میتونی تنها بری پارک و بازی کنی . ...
13 خرداد 1392

روز مادر

برای خونه نو غزاله رفتیم خونه اش ! توی راه میپرسی : مگه غزاله رفته خونه خودش ؟ میگم :آره عزیزم ، دیگه خونه خودشه ! ازدواج کرده ! میگی :پس یه جا نگه دار براش گلی ، شیرینی ای ، چیزی بخریم ، اینطوری دست خالی که نمیشه ! میگم :پسر خوبم خاله ها خریدن ماهم پولشو میدیم ، فقط باید ببینم اونا رسیدن که ما هم بریم ! وقتی رسیدیم هنوز درست ننشسته بودیم که مامان غزاله برامون بستنی تعارف کرد ! من برداشتم و تو که کنارم نشستی ، فوری دستتو به علامت "نه !" جلو میبری و میگی که نمیخوری و برای علتش میگی : سرما خورده ام و گلوم درد میکنه ! مامان غزال میگه : به به چه بچه خوبی ؟ منم واقعا تعجب میکنم که به جای اینکه کلی با من در این مورد بحث کنی ، سریع خو...
28 ارديبهشت 1392

سفــــر

روزهای اول سال ٩٢ را در سفر بودیم . میدونم که هیچی بیشتر از اینکه در کنار خاله منیره و آقاجان باشی خوشحالت نمیکنه . ببین چه خوشحالی ؟ دست خاله جونت درد نکنه !‌ اول سفر برف میومد   بعدش به یک جنگل عالی رسیدیم    و دست آخر هم دریا !‌عشق تو !‌قایق سواری و شنا !       تازه قسمت جالب ماجرا اینه که پسر شجاع من امسال برای اولین مرتبه تنهایی سفر کرد . دایی جون برات بلیط هواپیما گرفت و زحمت کشید و تا فرودگاه بردت ! اونوقت تنها توی هواپیما تا تهران خوابیدی و وقتی بیدار شدی ؛ صبحونه و اسباب بازی ات را برداشتی و با کمک خدمه به فرودگاه رفتی و عمو جون اومده دنبالت و رفتی پی...
20 فروردين 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شاه پارسا می باشد