تولدت مبارک
به یاد مامان عزیزم که هر موقع سالگرد تولدمون میشد ، یادی از اون روزها میکرد . منم برای سالگرد تولدت قصه روزی رو تعریف کردم که بدنیا اومدی !
ساعات اولیه بامداد ١٦ شهریور بود . هوا عالی ! نه سرد و خیلی گرم ! تا ساعت ٨ صبح منتظر دکتر شدیم و خاله منیره و آقا جان همراه بابات منتظر بودن ! وقتی از اتاق عمل بیرون اومدم ، خاله منیره گفت : یک پسر کوچولو وسفید مثل ماست چکیده داری که میشه انگشت کشید و خوشمزه خوردش ! شب هم خاله محبوبه برای کمک به من توی بیمارستان موند و چقدر نگران شد و پاشو به زمین کوبید و فریاد زد و کمک خواست ؛ وقتی فقط یک ثانیه کمی شیر توی گلوت گیر کرد و نتونستی خوب نفس بکشی !
دیشب به یاد اونروز همه خاله هایی که توی بزرگ کردنت کمک کردند رو دعوت کردی سرزمین عجایب و دور هم خوش گذروندیم !
البته این عکس برای اونروز نیست ؛ چندروز بعد توی پارک ازت گرفتم !